ممکن است
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: "چه بد اقبالی!"
او پاسخ داد: "ممکن است"
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: "چه خوش شانسی!"
او گفت:"ممکن است"
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: "چه اتفاق ناگواری!"
او پاسخ داد: "ممکن است"
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:"چه خوش شانسی!"
او گفت: "ممکن است!"
و این داستان همچنان ادامه دارد [...] همانطور که زندگی ادامه دارد.
منبع: یادداشتهایی از یک دوست - آنتونی رابینز
به نظرم رسید مفیده که نوشتم در یکشنبه 87/5/20 و ساعت 7:54 صبح | دوست دارم نظرتونو بدونم()